یکی داشت صدام می کرد، چشامو باز کردم، سورن بود: دختر پاشو ساعت پنجه باید بریم پاساژ.
این بارم رویا نبود، همش آرزو میکنم ای کاش امیری وجود نداشت

بلند شدم و گفتم: اصلا نمیدونم چجوری خوابم برد

ــ عجله کن

ــ باشه الان حاضر میشم

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها