.: سودا، همونجا وایسا

صداش خیلی خیلی بلند بود به طوری که تمام استخونام قفل شد. ادامه داد: این کارو نکن

بدون اینکه برگردم و نگاش کنم گفتم: تو چی میدونی دانیال؟

ــ نمیدونم چون بهم مربوط نیست ولی واسم مهمه که جونتو نجات بدم

صدای قدماش رو میشنیدم که توی اون سکوت ، صدای قدماش بیشتر میشد، داشت آروم بهم نزدیک میشد تا من متوجه نشم

ــ دانیال جلو نیا

ــ چرا میخوای خودتو بندازی

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها